سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مکتب قرآن و عترت

به نام خدا

دل را حریم خدا دان، حیف است این خانه‌ی دل

ساکن مگردان کسی را، جز او به کاشانه‌ی دل

بشنیدم از عارفی من، گفتا: «نگهبان دل باش!»

تا رهزن از در نیاید، دزدد ز دُردانه‌ی دل

هر خُم که در عالم آید، لبریز می‌گردد از مَی

امّا ز مَی مُتّسع شد، خُم‌های خمخانه‌ی دل

جمعی اگر هوشیارند، از دل ستاندند وامی

جمعی اگر عاشقانند، هستند دیوانه‌ی دل

رندی که او تحفه داده، پاها و دستان و چشمش

گفتا که شرمنده هستم از صاحبِ خانه‌ی دل

دل را به هر کس سپردم، جز رنج و حسرت نبردم

آری وفایی اگر هست، باشد ز جانانه‌ی دل

زان دم که دل آشنا شد، با دلنواز یگانه

باری همه دل ستانان، گردیده بیگانه‌‌ی دل

هرگز صفا رُخ متاب از گردش به گِرد رُخ دوست

پروا ندارد ز آتش، هست آن که پروانه‌ی دل 

د.حسین صفره (صفا)

به لطف خدا این غزل جزو برگزیدگان مسابقه ی صریر امین

(پاسخ به مطروحه ی رهبر معظم انقلاب برای جانباز شهید) گردید.

http://sariramin.ir/?p=97


به نام خدا
دام محبّــت
در دام محبّتـت اسیـــــــرم
بـی یاد تو از حیـــات سیرم

یک جرعه مَی ام چشان و مَپْـسند
در حســرت لعــل تــــو بــمـیـــــرم

نــومیــد نـمـی روم ز کــویــت
جـانـا تــو غنـیّ و مـن فقیــرم

دستـم چـو ز دامــن تـو کوتـه ست
پـــس دامــــن آشنـــــات گـیــــرم

"جانم بـه فدای تـو" صفا گفت
فـرجام جز ایــن نمی پـذیـرم

حسین صفره- صفا




 


بسم الله الرحمن الرحیم

در اواخر تابستان به سبب ناراحتی معده دو شب در بیمارستان بستری شدم. در آنجا به لطف خدا پزشک معالج من، انسانی ممتاز بود، هم از جهت مهارتها و دانش پزشکی ،هم از جهت اخلاق نیکو، به خاطر همین توجهات ایشان و زحمات پرستاران بیمارستان، مشکل جسمانی من به سرعت برطرف شد و از آنجا مرخص شدم. چون اولین بار بود که در بیمارستان بستری می شدم، بسیار برایم سخت بود، وقتی از دکتر می پرسیدم کی مرخص می شوم؟ می گفت: « حالا حالاها مهمون مایی! دیر اومدی و می خوای زود بری؟!»
در مدّت دو شبانه روز ماندن در بیمارستان،درسهای زیادی گرفتم، مشاهده ی وضع بیماران بدحال با بیماریها و مشکلات جسمی عجیب و غریب برایم رقّت انگیز و عبرت آموز بود.
امّا در این میان رفتار و اخلاق برخی پزشکان که با بیماران دیگر سر و کار داشتند، نیز برایم بهت آور و شگفت انگیز بود. وقتی وارد اتاق بیمار می شد، چهار ،پنج نفر می گفتند: سلام آقای دکتر! آقای دکتر! نه پاسخ، که هیچ عکس العملی نشان نمی داد، گویی وارد فضایی شده است که در آنجا جز اشیا چیز دیگری وجود ندارد. از طرف دیگر ژست و قیافه ی او هنگام ورود دیدنی بود. با تأسف باید گفت که چنین شیوه ی رفتاری تنها یک مورد نبود و از سوی چند پزشک تکرار شد. به قدری از این مناظر ناراحت و شگفت زده شده بودم که دست به قلم بردم و احساس خود را در ابیاتی منعکس کردم که نظر خوانندگان عزیز را بدان جلب می کنم:

طبیبان دو قسمند در این جهـان           طبیبان جسـم و طبیبـان جـان

طبیـبــــان جـانـــنـد پیـغمبـــران           طبیـبـان جسـمند از دیـگــــران

طبیبـان اجسام یکسـان نیَنـد              تفاوت بسی هست در بین شـان

گروهی به خود بسته نـام طبیب         نه دانـای طبّ و نـه آداب دان

جواب سلامـی از او بر نخاست           تو گویـی بـود در شمار کـران

بـه بالیـن بیمــار آیــــــــــد ولـی           به سیـمای افـراد نـامهـربـان

به کِبر فراوان، به رویی عبـوس            فتاده از دمـاغ یکی فیـل هـان

نه بس بـود بیمار را درد جسم             بیفـــزود بـر درد او درد جــــان

**********

گروهی مسیحا دم و خوش نَفَس        بر آنـان بـود از فرشتـه نشان

به بالیـن بیـمار چـــــــون پـا نهنــد        برون می رود درد از جسم و جان

ز احوال او پـــرس و جو می کنند          بـه رویی گشـاده چو آب روان

چو بینـد تبسّـم به لب روی او             به جسـم ضعیفـش بیاید تـوان

شفا یی اگـر هست نَز داروست          بـُــود از دمِ روح بخشـایــشـان

کی از یــاد بیمـار هر گـــز رود؟            چنین لطف برخاسته از عمق جان

*********

تشکّر نمـایـم مـن از آن طبیب             که آداب دان باشـد و مـهـربــان
برایش طلب می کنـم از خـدا              سعادت در اینجا و در آن جهـان

« صفـا » شکر الطاف پروردگار             بُـوَد، قـــدر دانـی از بنـــدگــــان

حسین صفره (صفا)

22 شهریور 1386

 


به نام خدا

 

کیمیای محبّت

به جـرعـه ای ز شــرابت دِمـــاغ من تَـر کن

به غمزه ای به نــ گاهی مرا قلندر کن
ز نور روی تو روشن بود سرای وجود
 
کــرم نمـا و دل تـــــــار من منــــــوّر کن
تو کیمیاگر و این دل مسی است زنگاری
 
بــه کیـمیـــــای محــبّت مس مـــــرا زر کــن
گهــــی به ســوی خودت خـوانی و گهی رانــی
 
فـدای نـــــــــاز گـــــران تـــو، نـــــــــــاز کمـتــر کن
 
ز غیـــــــــر یــار چــو گـــویــی زبـــــــــان بیـــالایـی
 
بــه ذکــــر نــــام نکـــــویـــش دهــــان معطّـــر کـــن 
 اگـــر بـــــه آب حیـــــاتِ لبـــــش نظــــــــــــر داری
هــوای جــز ســـــر آن کــــــوی از ســـرت در کن
 
تــو گـر بــــه حلقه ی رنـــدان درآمدی، ســاقی
 
 دهـــد شراب ، مفـــرما که مَی به ساغر کن
صفا
زخواجه ی شیراز ره چو جستم، گفت:
 
ز کـــارها که کنی شعــر حافـظ از بَــر کن
(حسیــن صَفَــــره - صفــــا)

 

 


به نام خدا

عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ

 قــــرآن زِبـَــر بخـوانــی در چــارده روایـت

 

روایتــــگر ابن عــامــر به شامند

هشام بن عمّار و پس ابن ذکوان

مهین قاری مکّه ابن کثیر است

که بـزّی و قُنبُــل دو راوی ایشان

ز عـاصـم به کـوفـه روایت نمایند

ابوبکر عیّاش و حفص سلیمان

دو راوی بوعمرو، دوری و سوسی

چو قاری بصره است بوعمرو زبّان

خَلَف بِن هشام است و خلّاد خالد

روایتـــگر حمـــــزه پیـدا و پنـهان

ز نـــافع روایت کند وَرش و قـالون

که قالون عیسی و ورش است عثمان

یکی لیث خالد، دگر حفص دوری

روایت کنند از کســایی چو یاران

 

(نظم: حسین صفره ،22/1/84)

 

 


به نام خدا
حضرت آیة الله شیخ حسنعلی نخودکی می فرماید:« محقّقان اهل ریاضت و سلوک، از هزار مسأله در این فنّ شریف، بر پانزده مسأله تأکید کرده اند و هر کس آنها را به کار بندد، همانند آنست که هر هزار را به کار بسته باشد.»
(نشان از بی نشانها،ج:1،ص:310)
نگارنده آن پانزده مورد را به نظم در آورده به خوانندگان عزیز تقدیم می کنم:

ریـاضتــهای اصـــلِ اهـــل عــرفـان
که نیــرو گیــرد از آن جــان انسـان

امـــوری چنــد بــاشـد بـا تـو گـویم
به دل بسپر،عمل کن پس به ارکان

به محض تشنــگی آبـی نیــاشام
به جوعِ کم مگستر بهر خود خوان

طعــام هـر کسی خوردن نشــاید
مـکـن پُـر انــدرون از نـــان دونــان

بــه هــر آزردنـی خشمـت نگیــرد
به هر خشمی مکن نابخردی هان

ز هـــر دردیــت نـــالیـــدن نبــایـــد
به هر نوع از عجب خود را مخندان

به هر نعمت که روی آرد مــکن ناز
مشو با مدح کس مغــرور و شادان

ز نـــا بشنــوده خــود را دور بنـمـا
وَ بـر نــادیده هــا بر بنــد چشمـان

مکن بــا هیچ کس هــرگز مـزاحی
خــود از گفتـــار لـغــــو آزاد گــردان

بـه هـر نیّـت ز گفـتِ حـقّ نمـان باز
به هر چه حق پسندد تن ده و جان

ز قـول و فعــل بـد دائــم حــذر کن
به هر امــری مشــو فـوراً سخنران

مشو بی تاب از هــر محنت و رنج
«خَلَقنا فی کَبَد» بر خوان ز قــرآن

صــلاح صـالــحـان را گـــر نــداری
صفـا پـس بهـره بـر گیر از اداشان

اگـــر دیــدی نشـان از بی نشانـها
ملازم بـاش و محــکم سـاز پیـمان